کنگاج

لغت نامه دهخدا

کنگاج. [ ک ِ / ک َ ] ( ترکی - مغولی، اِ ) مشورت باشد یعنی به واسطه کاری و مهمی با شخصی صلاح بینند و مشورت کنند. ( برهان ). به معنی کنگاش. به عربی مشورت گویند. ( فرهنگ رشیدی ). صلاح و پند و نصیحت و مشورت و تدبیر. ( ناظم الاطباء ). کَنگاش. و رجوع به کنگاش شود: حسام الدین را بخواند که عزیمت بغداد مصمم است و به کنگاج تو احتیاج است. ( تاریخ رشیدی ). نوروز و قتلغشاه و غیره به کنگاج خلوتی ساختند. ( تاریخ غازانی از فرهنگ فارسی معین )... در غوطه کنگاج افتادند نتیجه مشورت آن بود که... ( تاریخ سلاجقه کرمان ). و رجوع به کنکاج و کنکاس و کنگاش و ترکیبهای زیر شود.
- کنگاج رفتن؛ مشورت کردن: و فرمود که با شما کنگاج می رود که به کدام راه اولیتر است. ( جهانگشای جوینی ). اگر سر مویی از آن نگردد و نقصان بدان راه یابد اساس امور اختلال پذیرد و جماعتی را که کنگاج رفته است از دست برگیرند. ( جهانگشای جوینی ).
در این مصالحه کنگاج رفت با اصحاب
به جمع گفتند القصه سوی خانه گرای.نزاری قهستانی ( از جهانگیری ج 2 ص 1881 ).- کنگاج کردن؛ مشورت کردن. مصلحت دیدن: کنگاج کردند و اتفاق نمودند که سابق را در قبض آرند و هلاک کنند. ( تاریخ سلاجقه کرمان ). این سه امیر محتشم که لشکرکش بودند و غلام مؤیدالدین ریحان کنگاج کردند. ( تاریخ سلاجقه کرمان ). بعد از آن خواجه نصیرالدین طوسی را طلب فرمود و با وی کنگاج کرد. ( تاریخ رشیدی ). و در عموم قضایا با دوقوزخاتون مشورت و کنگاج کن. ( تاریخ رشیدی ).
حکم قضا در جهان نفاذ نیابد
تا نکند با نفاذ امر تو کنگاج.خواجوی کرمانی.پس امراء غز و معارف کنگاج کردند. ( المضاف الی بدایع الازمان ص 41 ).
کنگاج. [ ک َ ] ( اِ ) سرطان و خرچنگ.( برهان ). سرطان. ( ناظم الاطباء ) ( از بحر الجواهر ).

جمله سازی با کنگاج

عقلم بخیاط میکرد کنگاج در رخت صوفی دامانش قیغاج
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
شهرت
شهرت
کس خل
کس خل
دارک
دارک
فال امروز
فال امروز