لقمه زدن

لغت نامه دهخدا

لقمه زدن. [ ل ُ م َ / م ِ زَ دَ ] ( مص مرکب ) لقمه های درشت برداشتن و بلعیدن.

فرهنگ فارسی

( مصدر ) لقم. درشت برداشتن و بلعیدن.

جمله سازی با لقمه زدن

نجيح گويد: حسن بن على عليه السلام را ديدم كهمشغول خوردن غذا بود و سگى روبروى او قرار گرفته بود، هر لقمه اى كه مى خورديك لقمه هم به آن سگ مى داد.
از بهر لقمه‌ای، که نهندت به کام در دیدم که: زخم‌دارتر از قعر هاونی
نیافتم خورش خوب از آنکه گفت پدر که هوش طفل شود کم چو یافت لقمه فزون
چند شوی ای پسر از پی این لقمه چند همچو خران زیر بار همچو سگان مشغله
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله در بيمارى وفاتش مى فرمود: امروز پشت مرا آن لقمه اى راكه در خيبر تناول كرده ام، درهم شكست. هيچ پيامبر و وصى پيامبرى نيست مگر بهشهادت از دنيا برود.(159)
عربى با معاويه غذا مى خورد، معاويه در لقمه اش مويى ديد و او را گفت: موى از لقمهات برگير! مرد گفت: آنچنان مرا مى نگرى، كه موى در لقمه مى بينى ! بخدا كه زينپس، با تو غذا نخورم.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
راه و رسم
راه و رسم
انس
انس
پاداش
پاداش
هنگام
هنگام