دل چو برداشت دوش لوزینه جنگ از آن رو به آب دندان کرد
یکی را دُم از حلقه هر سو چو دام دمان آتش از زخم دندان و کام
جنبش خلق از قضا و وعده است تیزی دندان ز سوز معده است
آخرش آن گره از طره گشادم با دست که همی شانه به دندان نتوانست گشود
دل پیل دندان ز غم یافت درد به ضحّاک جادو سبک نامه کرد
در دندان در دهان او چو در عمان گهر زلف تاری بر رخان او چو بر آتش دخان
در نصیحت گوییم هریک زبانی شد جدا تا ز پیری گشت دندان در دهن جنبان مرا
از بن دندان بکند هر که هست آنچه بدان اندر مارا رضاست