بشست سدهاند
فرهنگ فارسی
جمله سازی با بشست سدهاند
چو شد حرف آن نسبت او راه درست نبشت آنِ او آنِ خود را بشست
عشق بحرست و سر زلف تو شست دل من در چنین بحر بود ماهی افتاده بشست
بر شست دو زلف حلقه بست آوردی تا چون ماهی دلم بشست آوردی
به آب چشمه حیوان بشست دامن عمر هر آنکه بر در تو خاک بر دهان انداخت
چو شب بگذشت دفع هر گمان را بشست از گریه چشم خونفشان را