نیکومحضر

لغت نامه دهخدا

نیکومحضر. [ م َ ض َ ] ( ص مرکب ) نیک محضر. نیکودیدار. نیکولقا: مهرویه زنی داشت سخت پارسا و نیکومحضر. ( سمک عیار از فرهنگ فارسی معین ).

فرهنگ فارسی

( صفت ) نیک محضر: (( مهرویه زنی داشت سخت پارسا و نیکو محضر... ) )

جمله سازی با نیکومحضر

نیک دانی که چه و تا به کجا داشت بر او اعتماد آن شه دین‌پرور نیکومحضر
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
جوز
جوز
نجورسن
نجورسن
افتخار
افتخار
هیت
هیت