درم جوی

لغت نامه دهخدا

درم جوی. [ دِ رَ ] ( نف مرکب ) درم جوینده. جوینده درم. درم خواه. رجوع به شاهد ذیل درم بخش شود.

فرهنگ فارسی

درم جوینده جوینده درم درم خواه

جمله سازی با درم جوی

آنک ترش روی بود دانک درم جوی بود از خم سرکه است همه با شکرانش منشان
دست بسته بود از مرد درشت بهر آزار درم جویان مشت
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال اوراکل فال اوراکل فال احساس فال احساس فال ای چینگ فال ای چینگ فال لنورماند فال لنورماند