لغت نامه دهخدا
بی نقصان. [ ن ُ ] ( ص مرکب ) ( از: بی + نقصان ) بدون کاستگی. بی کمی:
در هوای عشق حق رقصان شوند
همچو قرص بدر بی نقصان شوند.مولوی.گر دلم در عشق تو دیوانه شد عیبش مکن
بدر بی نقصان و زر بی عیب و گل بی خار نیست.سعدی.رجوع به نقصان شود.
بی نقصان. [ ن ُ ] ( ص مرکب ) ( از: بی + نقصان ) بدون کاستگی. بی کمی:
در هوای عشق حق رقصان شوند
همچو قرص بدر بی نقصان شوند.مولوی.گر دلم در عشق تو دیوانه شد عیبش مکن
بدر بی نقصان و زر بی عیب و گل بی خار نیست.سعدی.رجوع به نقصان شود.
بدون کاستی ٠ بی کمی ٠
💡 پادشاهی کز کمال قدرت و حکمت نمود علم بی نقصان او در آفرینشها کمال
💡 گوی آنگه راست و بی نقصان شود کو ز زخم دست شه رقصان شود
💡 عشق بی نقصان و عاشق بی غرض راه بی پایان و دریا بی کنار
💡 در زیادت از تو ملک و آسمه ملک بی نقصان شروانشاه باد
💡 در زوایای فلک چشم بصیرت بگشای با همه فضل برون آر که بی نقصان چیست