لغت نامه دهخدا کندرای. [ ک ُ ] ( ص مرکب ) دیر تصمیم گیرنده. کندذهن. سست رأی. بی تدبیر: اگر کندرایست در بندگی ز جان داری افتد به خربندگی.سعدی.
جمله سازی با کند رای شاه را نیز رای آن برخاست که کند عهد خویشتن را راست جز از دخت او نیست زیبای من بدو شاه روشن کند رای من به هر چه رای کند همسرش بود توفیق به هر چه روی نهد همرهش بود تقدیر چو رای تو تدبیر کلّی کند بود آفتاب و خط استوا