شهر رانده

لغت نامه دهخدا

شهررانده. [ ش َ دَ / دِ ] ( ن مف مرکب ) از شهر رانده. تبعیدشده. کسی که او را نفی بلد کرده باشند:
این دل شهررانده در گل تیره مانده
ناله کنان که ای خدا کو حشم و تبار من.( دیوان شمس ).

فرهنگ فارسی

از شهر رانده تبعید شده کسی که او را از نفی بلد کرده باشند.

جمله سازی با شهر رانده

بدنام و شهر رانده و رسوای عالمیم ای پارسا ز صحبت ما اجتناب کن
غم و دردش به روز بد نشانده ز ده مانده به جور از شهر رانده
در پى اين گزارها، مردم مدينه با عبيدالله بن حنظلهغسل الملائكه بيعت كردند و بنى اميه كه شمارشان در مدينه به هزار تن ميرسيددر خانه مروان بن حكم به محاصره در آمدند و سرانجام از شهر رانده شدند.
این دل شهر رانده در گل تیره مانده ناله کنان که ای خدا کو حشم و تبار من
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
ویو
ویو
سایکو
سایکو
جام
جام
ددی
ددی