سپهداری

لغت نامه دهخدا

سپهداری. [ س ِ پ َ ] ( حامص مرکب ) عمل سپهدار. فرماندهی سپاه. سپهسالاری:
آنکه او تا بسپه داری بربست کمر
کم شد از روی زمین نام و نشان رستم.فرخی.بخزاین و مراکب و اسلحه و اسباب سپهداری او را مستظهر و... گردانید. ( ترجمه تاریخ یمینی ).
بسپهداریش بملک و سپاه
خلعت و دلخوشی رسید ز شاه.نظامی.

فرهنگ فارسی

سالاری سپاه فرماندهی قشون.

جمله سازی با سپهداری

ای عربده جو خیل سپاه تو کم از کیست هر سرو سپهداری و هر لاله سواری است
ای بلند اختر سپهداری که پیش شهریار نام تو اسپهبد شیر اوژن وگرد افگن است
اجل چون کوس بنوازد کجا فریادرس باشد سپهبد را سپهداری جهانبان را جهانبانی
ز هر شَهری سپهداری و شاهی. ز هر مَرزی پری‌رویی و ماهی.
شهریارا چو سپهدار تو این میرد لیر به سپهداری کس بر ننهاده ست کلاه
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال لنورماند فال لنورماند فال احساس فال احساس فال قهوه فال قهوه فال تاروت فال تاروت