سوکوار

لغت نامه دهخدا

سوکوار. ( ص مرکب ) عزادار. مصیبت زده. ماتم زده:
دو رخساره پرخون و دل سوکوار
دو دیده پر از نم چو ابربهار.فردوسی.دل ترسا همی داند کز او کیشش تبه گردد
لباس سوکواران زآن قِبَل پوشد همی ترسا.فرخی.که تا شادمانه نگردد زمین
نپوشد هوا جامه سوکوار.ناصرخسرو.گرد وداع گاه تو ای دوست روز و شب
یعقوب وار مانده خروشان و سوکوار.عمعق بخارائی.پرسید ورا چو سوکواران
کین دور ز اهل و بیت و یاران.نظامی.شبی بکلبه احزان عاشقان آیی
دمی انیس دل سوکوار من باشی.حافظ.رجوع به سوگوار شود.

فرهنگ فارسی

( صفت ) ۱ - مصیبت زده ماتم دار. ۲ - اندوهگین غمگین.

جمله سازی با سوکوار

💡 گفت روزی شبلی افتاده کار در بردیوانگان شد سوکوار

💡 کبودش جامه بد چون سوکواران رخانش لعل همچون لاله‌زاران

💡 بادا همه عمر تو سور و عالم بدخواه ترا سوکوار کرده

💡 شوی پیش این دختر سوکوار سخن گویی ازنامور شهریار

💡 همه مهتران با نثار آمدند ز درد پدر سوکوار آمدند

💡 چهل روز بد سوکوار و نژند پر از گرد و بیکار تخت بلند

جستجو یعنی چه؟
جستجو یعنی چه؟
سلیطه یعنی چه؟
سلیطه یعنی چه؟
فال امروز
فال امروز