لغت نامه دهخدا
بسیار چو سوزن ارچه سرتیزی کرد
هم بخیه بی زریش بر روی افتاد.فرقدی. || خشونت. عصبانیت. لجاجت: چون محمدشاه از شهر بیرون شد به در حصار زرند آمد و جنگ درپیوست، چند مرد ازآن ِ او سرتیزی نمودند و در خندق حصار شدند. ( بدایعالازمان فی وقایع کرمان ).
ز سرتیزی آن آهنین دل که بود
به عیب پریرخ زبان برگشود.سعدی ( بوستان چ فروغی ص 175 ).چندانکه قفا خوردم از او چون سندان پیشانی من سخت تر آمد در کار تا باز شدم عاقبت از سرتیزی با آن همه سرزنش. ( از تاریخ وصاف ).