چون شرر روشن سواد فطرتیم اما چه سود نقطهای تا گل کند آتش به بستر میزنیم
تا به روی کار خط مشکفام آورده ای یکقلم روشن سوادان را به دام آورده ای
تا شود روشن سواد کلبهٔ تاریک من میگذارد چشم روزن عینک از گلجامها
از گریه دیده ای که سفیدش نمی کنند روشن سواد سرمهٔ دیدش نمی کنند
صبح محشر در غبار شام میسوزد نفس گر شود روشن سواد نامهٔ اعمال من
تا شود روشن سواد نسخهٔ حیرانیام صورت خود را یکی بنگر به چشم آینه