لغت نامه دهخدا
فروتر ز کیوان ترا اورمزد
به رخشانی لاله اندر فرزد.ابوشکور بلخی.دوان شد به بالین او اورمزد
به رخشانی لاله اندر فرزد.فردوسی.خواجه و سید سادات رئیس الرؤسا
همچو خورشید به بخشندگی و رخشانی.منوچهری.سالها باید که تا ازآفتاب
لعل یابد رنگ و رخشانی و تاب.مولوی.و رجوع به رخشان شود. || صیقلی. ( یادداشت مؤلف ).