اندر

اندر

کلمه اندر در زبان فارسی به معنای در یا درون است و برای اشاره به حالت یا موقعیتی که در داخل چیزی قرار دارد، به کار می‌رود. این واژه بیشتر در متون ادبی و شعر فارسی کاربرد دارد و به نوعی به مفهوم در میان یا در داخل نیز اشاره می‌کند.

به عنوان مثال، در جملاتی مانند “اندر دل من” به معنای “در دل من” است و نشان‌دهنده وجود احساسی یا تفکری در دل فرد است.

در برخی متون، اندر می‌تواند به معنای در مورد یا در باب نیز استفاده شود.

لغت نامه دهخدا

اندر. [ اَ دَ ] ( حرف اضافه ) به معنی در باشد که بعربی فی گویند همچنانکه اندر آن و اندر خانه یعنی در آن و در خانه. ( برهان قاطع ) ( هفت قلزم ). کلمه رابطه به معنی در و درون مانند اندرآن یعنی در آن و اندر خانه یعنی درون خانه. ( ناظم الاطباء ). در. ( فرهنگ فارسی معین ). مطلقاً در دوره سامانی بجای در کلمه اندر که در پهلوی هم بدین طریق متداول بوده است بکار میرود و در استعمال این قید گاهی افراط میشود چه هم پیش از اسم می آمده و هم بعد از کلمات مضاف بباء اضافه من باب تأکید بکار برده می شده است. ( از سبک شناسی ملک الشعراء بهار چ 2 ج 2 ص 57 )

فرهنگ معین

(اَ دَ ) [ په. ] ۱ - (حراض. ) در، تو، در میان. ۲ - گاه به صورت پیشوند بر سر افعال می آید و معنی داخل شدن می دهد، اندر آمدن، اندر افتادن.

فرهنگ عمید

۱. در، تو، درونِ، در میانِ.
۲. (پیشوند ) بر سر افعال درمی آید: اندرآمدن (در آمدن )، اندرافتادن (درافتادن ).
۳. (پسوند ) در آخر اسم (معمولاً اعضای خانواده ) درمی آید و معنی خوانده یا ناتنی می دهد: پدراندر (پدرخوانده )، مادراندر (مادرخوانده )، پسراندر (پسرناتنی )، خواهراندر (خواهرناتنی ).

فرهنگ فارسی

دپارتمانی است در فرانسه مشکل از قسمتهایی از دری ارلئانه مارش تورن وپواتو حاکم نشین شاتورو نایب الحکومه نشین لوبلان لاشاتر ادیسودون دارای ۴ آرندیسمان ۲۳ کانتون و ۲۴۸ کمون ۶۹٠۶ کیلو متر مربع ۲۴۷٠٠٠ سکنه.
(ادات ظرف، حرف اضافهبه معنی در، تو، درون، درمیان
( صفت ) نادرتر دشواریابتر دیریابتر.
ده از بخش حومه شهرستان سنندج آب از چشمه ٠ محصول: غلات حبوب و لبنیات ٠

جملاتی از کلمه اندر

و از نوادر طریقت وی یکی آن است که اندر صحبت، ایثار حق صاحب فرماید بر حق خود، و صحبت بی ایثار حرام دارد و گوید: «صحبت مر دوریشان را فریضه است و عزلت ناستوده و ایثار صاحب بر صاحب هم فریضه.»
میی عشق اندر اینجانوش کن شیخ ز عشقش جان و دل بیهوش کن شیخ
باغبان را بودی ار مغزی به سر بر جای خاک جاودان چون خاک بنهادی سر اندر پای تاک
بگفت اینها و شد بر پشت مرکب روان شد سوی روم اندر همان شب
جانِ عِلْوی هوسِ چاهِ زنخدان تو داشت دست در حلقهٔ آن زلفِ خَم اندر خَم زد
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم