خسی

لغت نامه دهخدا

خسی. [ خ ُ ] ( اِ ) پدرزن و پدرشوهر زن. خسر. ( لغت محلی شوشتر ). || کلمه ای است که بدشمن گویند در وقت غلبه. ( لغت محلی شوشتر ).
خسی. [ خ َ ] ( حامص ) حقارت. پستی. دونی. ( ناظم الاطباء ):
چرا که باز نداری چو مردمان بهوش
خسیس جان و تنت را ز ناکسی و خسی.ناصرخسرو ( دیوان چ تقوی ص 470 ).گر او راه دوزخ گرفت از خسی
ازیراه دیگر تو در وی رسی.سعدی ( بوستان ).
خسی. [ خ َ سی ی ] ( ع اِ ) گلیم مانند و یا خرگاه مانندی که ازپشم گوسفند بافند. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ).
خسی ٔ. [ خ َ ] ( ع اِ ) صوف ردی. ( منتهی الارب ).

فرهنگ فارسی

گلیم مانند و یا خرگاه مانندی که از پشم گوسفند بافند.

جمله سازی با خسی

در هجر تو گر دلم گراید به خسی در بر نگذارمش که سازم هوسی
سیرت آزادگان از سفلگان هرگز مجوی کی بود چون سرو سوسن هر کجا خار و خسی
گرچه در مستی خسی را تو مراعاتی کنی و آنک نفی محض باشد گرچه اثباتی کنی
طمع مکن ز کسی و مشو ذلیل خسی ز فضل ما بطلب هرچه باشدت دلخواه
ظالم از مظلوم کی داند کسی کو بود سخرهٔ هوا همچون خسی
میان دست‌های گل اگر بینی خسی برکش کنار برگ‌های گل اگر خاری بود برکن
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال رابطه فال رابطه فال تاروت فال تاروت فال اعداد فال اعداد فال احساس فال احساس