زهر سخن در بازیچه ای فراز کنم بزاده خردم چشم هزل بین مگشای
گر پسندی خردم در حرم حسن قبول در سجود تو فراموش کند پیشانی
ز کمان فکر هر گه بکشم خدنگ برهان چو فلک ز قامت خود خردم کند کمانی
مرا جوان خرد و پیر بخت بگزیدی بنام تو خردم پیر گشت و بخت جوان
تا دیده برخسار تو بینا شده است جان و خردم ز دیده شیدا شده است
یکباره زعقل و خردم دل بگرفت وز خیر و شر و نیک و بدم دل بگرفت