لغت نامه دهخدا تبسم کنان. [ ت َ ب َس ْ س ُ ک ُ ] ( نف مرکب، ق مرکب ) لبخندزنان. لبخندکنان. در حالت لبخند: تبسم کنان گفتشان اوستادکه بررفتگان دل نباید نهاد.نظامی.تبسم کنان زیرلب چیزی همیگفت. ( گلستان ).تبسم کنان گفتش ای تیزهوش اصم به که گفتار باطل نیوش.( بوستان ).تبسم کنان دست بر لب گرفت.( بوستان ).
جمله سازی با تبسم کنان سپهبد به گفتار آن تیره هوش تبسم کنان داد یک لخت گوش فرشته خروشان برفته ز جای تبسم کنان دیو پیشش بهپای تبسم کنان گفت مأمون:بلی چنین است رسم بزرگان، ولی تبسم کنان گفتش: ای بیگناه! چه میپرسی از بنده یی روسیاه؟! چو راز عروس آن دلاور شنید تبسم کنان همچو گل بشکفید تبسم کنان گفتشان اوستاد که بر رفتگان دل نباید نهاد