گنجیده

لغت نامه دهخدا

گنجیده. [ گ ُ دَ / دِ ] ( ن مف )درآمده و داخل شده. در جای نهاده. ( ناظم الاطباء ). جای گرفته در چیزی. محاط شده. و رجوع به گنجیدن شود.

فرهنگ عمید

جا گرفته، جاشده.

فرهنگ فارسی

( اسم ) ۱ - جا گرفته در چیزی. ۲ - جمع شده گرد آمده. ۳ - راست آمده صادق.

جمله سازی با گنجیده

در دل آن کس که او گنجیده است همچو او صاحبدلی دیگر کراست
نام تو که گنجیده به هر ذره جانم از غایت تعظیم نگنجد به زبانم
چشمه سوزن محیط بحر نتواند شدن در دل تنگم شکوه عشق چون گنجیده است؟
جملهٔ اسما در او گنجیده اند اهل دل دل را بدین سان دیده اند
آوارهٔ آب و گل، دریاب مقام دل گنجیده بجامی بین این قلزم بی ساحل
تو از لطافت گنجیده یی درین عالم وگرنه ذات تو از حیّز مکان بیشست
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
چوخ یعنی چه؟
چوخ یعنی چه؟
یوخ یعنی چه؟
یوخ یعنی چه؟
فال امروز
فال امروز