گنجیده
فرهنگ عمید
فرهنگ فارسی
جمله سازی با گنجیده
در دل آن کس که او گنجیده است همچو او صاحبدلی دیگر کراست
نام تو که گنجیده به هر ذره جانم از غایت تعظیم نگنجد به زبانم
چشمه سوزن محیط بحر نتواند شدن در دل تنگم شکوه عشق چون گنجیده است؟
جملهٔ اسما در او گنجیده اند اهل دل دل را بدین سان دیده اند
آوارهٔ آب و گل، دریاب مقام دل گنجیده بجامی بین این قلزم بی ساحل
تو از لطافت گنجیده یی درین عالم وگرنه ذات تو از حیّز مکان بیشست