لغت نامه دهخدا
فراخ دامن. [ ف َ م َ ] ( ص مرکب ) فراخ دست. ( آنندراج ). آنچه دامنش گسترش دارد:
در جیب دل نگنجد عشق فراخ دامن
آیینه سکندر آیینه دان ندارد.ملا قاسم مشهدی ( از آنندراج ).رجوع به فراخ دست شود.
فراخ دامن. [ ف َ م َ ] ( ص مرکب ) فراخ دست. ( آنندراج ). آنچه دامنش گسترش دارد:
در جیب دل نگنجد عشق فراخ دامن
آیینه سکندر آیینه دان ندارد.ملا قاسم مشهدی ( از آنندراج ).رجوع به فراخ دست شود.
۱. [قدیمی] وسیع، پهن.
۲. مفصّل، دامنه دار.
آنچه دامنش گسترش دارد فراخ دست.
💡 گفتند تیغ بار که هست از ازل تو را عین فراخ دامن عون خدا سپر
💡 شناسد آنکه بپوشد برهنه پائی را که نفع آبله های فراخ دامن چیست
💡 جودی فراخ دامن و چشمی پر فکری درست و چهری دیداری