دامن افشان
فرهنگ عمید
فرهنگ فارسی
جمله سازی با دامن افشان
چو صبح ازکسوت هستی نبردم صرفهٔ چاکی چه سازم جیب فرصت دامن افشان بود در دستم
سر گردان چند از من آن سرو خرامان بگذرد از غبار هستی من دامن افشان بگذرد
جمع کردم غنچه ی دل را ولی ترسم که باز دامن افشان بگذری ای سرو و بر بادش دهی
خنک آن دل که ز وسواس تمنا گذرد دامن افشان چو نسیم از سر دنیا گذرد
چشم ما روشن، که گرد کاروان صبحگاه دامن افشان از قفای لشکر شب میرسد
عالم از گرد علایق پرده دار مطلب است دامن افشان زین ره پر گرد می باید گذشت