خوابناک

لغت نامه دهخدا

خوابناک. [ خوا / خا ] ( ص مرکب ) خواب آلود. ( ناظم الاطباء ):
بعنبر طری نرگس خوابناک
چو کافور تر سر برون زد ز خاک.نظامی.فروبسته چشم از تن خوابناک
بدو گفت برخیز از این خون و خاک.نظامی.چه داند خوابناک مست مخمور
که شب را چون بروز آورد رنجور.سعدی ( مفردات ).جثامه؛ خوابناک که از جا نجنبد و سفر نکند. ( منتهی الارب ).
- چشمان خوابناک؛ چشمان خواب آلود.
|| خوابدار. جامه پرزه دار که پرزه های آن در جهتی قرار دارد.

فرهنگ عمید

۱. = خواب آلوده
۲. = خُمار

فرهنگ فارسی

(صفت ) آنکه حالت خواب دارد خوب آلود.

جمله سازی با خوابناک

افغان که ناله من برگشته بخت را در گوش خوابناک تو ره چون فسانه نیست
حدیث زلف تو امشب حکایتی است دراز تو خوابناک ز افسانهٔ که می‌پرسی
هر روز بامداد طلبکار ما توی ما خوابناک و دولت بیدار ما توی
چه داند خوابناک مست مخمور که شب را چون به روز آورد رنجور
آن نرگس خوابناک و خار مژه ات آهو بچه ایست خفته در سایه خار
کسی که دیدن آن چشم خوابناک رود عجب مدان که به خواب خوشش هلاک رود
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
رقیق یعنی چه؟
رقیق یعنی چه؟
افتراق یعنی چه؟
افتراق یعنی چه؟
فال امروز
فال امروز