بی جگر
فرهنگ معین
فرهنگ فارسی
جمله سازی با بی جگر
هر بی جگر به ما طرف جنگ چون شود؟ برخاستن بود ز سر جان لوای ما
سپهر سفله سیه کاسگی چو پیشه گرفت نداد بی جگرم لقمه ئی ز خوان کرم
به صید شیر نر ای بی جگر چه کار ترا؟ شکار او نشدن بس بود شکار ترا
همچنان داغ غریبی جگرم می سوزد گرچه جا در دل آتش چو سمندر دارم
شد ترس من از نامه اعمال فزون تر تاریکی شب بیش کند بی جگری را
مکن چو بی جگران از عتاب تلخ شکایت که لطف دوست گلابی است آفتاب ندیده