یقظان

لغت نامه دهخدا

یقظان. [ ی َ ] ( ع ص ) بیدار. ( منتهی الارب ) ( دهار ) ( غیاث ) ( آنندراج ). || هوشیار. ج، یَقاظی ̍. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). باهوش. هشیار. یَقِظ. ( یادداشت مؤلف ). و رجوع به یقظ شود.
- ابویقظان؛ خروس. ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ).
- || خر. ( آنندراج ).

فرهنگ معین

(یَ ) [ ع. ] (ص. ) بیدار، هوشیار.

فرهنگ عمید

بیدار، هوشیار.

فرهنگ فارسی

بیداروهوشیار، ابوالیقظان: خروس
۱-(صفت ) بیدار

جمله سازی با یقظان

گرچه آنست لیک نیست همان همچو نائم که گردد او یقظان
همه شب منتظر می بود تا صبح صادق از افق باختر، شارق گردد و موذن ندای حی علی الفلاح و ابوالیقظان ندای حی علی الصباح در دهد و همه شب این بیت ورد خود ساخته.
گهی صرفم بنوشاند چو چنگم درخروشاند به شامم می‌بپوشاند به صبحم می‌کند یقظان
بود در خانه زرینش مأوی چون بود خفته کند بر وادی سیمین تماشا چون بود یقظان
غفلت و بیداری ما در، توی بر کار و بس غفلت ما بی‌فضولی بر، چو خود یقظان توی
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال پی ام سی فال پی ام سی فال انگلیسی فال انگلیسی فال عشق فال عشق فال عشقی فال عشقی