گوئی

لغت نامه دهخدا

گوئی. ( ق ) رجوع به گویی شود.

فرهنگ فارسی

۱ - ( فعل ) دوم شخص مفرد مضارع از گفتن. ۲ - قید شک وتردید وظن گوییا پنداری: خورشید و نور صبح بچشمم چنان نمود گویی بشست یار رخ خود بخون من. ( پیغوملک ) یا تو گویی. ۱ - دوم شخص مفرد مضارع از گفتن. ۲ - قید شک و تردید. ۳ - در ترکیب بمعنی گفتن آید: آفرین گویی اغراق گویی پر گویی دعا گویی لطیفه گویی.

جمله سازی با گوئی

بباغ اندر تو گوئی هست بلبل ترجمان گل که گل داند زبان او و او داند زبان گل
در کفت خورشید اگر جوئی بهر در اوفتد بر درت سیمرغ اگر گوئی به منقار ایستد
ای که گوئی به کجا می رود این سید ما از خدا آمده بودم به خدا خواهم رفت
گوئیا دایه ام از بهر غمت می پرورد یا مگر مادرم از بهر فراقت می زاد
مرا چنانکه منم بینی و نگوئی هیچ ازین تغافل جانسوز سخت داغم داغ
گفتهٔ ما مرده ای گر بشنود زنده شود گوئیا آب حیات از نطق جان افزای ماست
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال لنورماند فال لنورماند فال سنجش فال سنجش فال تاروت فال تاروت فال عشقی فال عشقی