پختنی

لغت نامه دهخدا

پختنی. [ پ ُ ت َ ] ( ص لیاقت ) درخور طبخ. سزاوار پختن. || مطبوخ. طبیخ. مقابل حاضری. || پختنی ساختن؛ اطباخ. ( تاج المصادر بیهقی ).

فرهنگ عمید

۱. قابل پختن، درخور طبخ.
۲. غذای پخته.

فرهنگ فارسی

( صفت )۱- درخور طبخ سزاوار پختن. ۲- مطبوخ طبیخ مقابل حاضری.

جمله سازی با پختنی

زجنس پختنی از پخته و خام همین خشت است در دکان ایام
ناپخته پختنیست فغانی کباب دل چندین شتاب چیست بگو در تنور باش
دلارام دانست کش کار خام ز ناپختنی شد در آمد بدام
اگر چند هر پختنی خام باشد نه چون تر و پخته بود خشک و خامی
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال فنجان فال فنجان فال میلادی فال میلادی فال تماس فال تماس فال تک نیت فال تک نیت