لغت نامه دهخدا
- خاطر وهاج؛ خاطر ( ذهن ) فروزنده ودرخشنده: اندر آن وقت مرا در خدمت پادشاه طبعی بود فیاض و خاطری وهاج و اکرام و انعام آن پادشاه مرا بدانجا رسانیده بود که بدیهه من چون رؤیت گشته بود. ( چهارمقاله ص 58 ).
- سراج وهاج؛ چراغ فروزان و تابان.
|| سوزان. ( فرهنگ فارسی معین ).