لیسیده

لغت نامه دهخدا

لیسیده. [ دَ / دِ ] ( ن مف ) نعت مفعولی از لیسیدن. لشته.

فرهنگ فارسی

( اسم ) بزبان مالیده شده برای خوردن.

جمله سازی با لیسیده

خود ازین پالوده نالیسیده گیر مطبخی که دیده‌ای نادیده گیر
جرعهٔ کَن فَیَکون بر سر آن خاک بریخت لب عشاق جهان خاک تو را لیسیده
گرچه در عهد تو بسیار نکویان هستند روح لیسیده زلبشان بزبان شیرینی
در جنونم موی سر سامان راحت چیده است خاک این صحرا لب خش‌که را لیسیده است
طریق وفا تلخکامی ندارد شکر بود اگر خاک لیسیده بودم
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
استخاره کن استخاره کن فال ارمنی فال ارمنی فال آرزو فال آرزو فال تاروت فال تاروت