از رنگ و بوی عاریه دامن کشیده ایم چون عنبرست از نفس خود بهار ما
اگر چه مظهر نیک و بد زمانه منم ولی حقیقتم از خیر و شر بود عاری
چه آن رین از فساد اعتقاد است ولیکن غین عاری زین فساد است
هست را کی نیستی تاری شود چیزی از خود چون شود عاری شود
خرمی مژده تشریف عاری را بود همچو پیر کلبه احزان بوصف پیرهن
لباس دولت خصم تو باد عاریتی چو جامه شتر عید و لبس چشم آزو