سره مرد. [ س َ رَ / رِ م َ ] ( ص مرکب )پاک مرد و مرد بیغش و بی ریا. ( آنندراج ):
من همانا که نیستم سره مرد
چون نیم مرد رود و مجلس و کاس.ناصرخسرو.زید آن سره مرد مهرپرورد
کای رحمت باد بر چنین مرد.نظامی.گفت و فی اﷲای سره مرد
آن کن از مردمی که شاید کرد.نظامی ( هفت پیکر ص 239 ).بخور ای نیک سیرت سره مرد
کان نگون بخت گرد کرد و نخورد.سعدی.
(سَ رَ یا رِ. مَ )(ص مر. ) ۱ - جوانمرد، نیکخواه. ۲ - کارساز. ۳ - برگزیده، دانا.
۱. مرد برگزیده.
۲. جوانمرد.
۳. [مجاز] بی ریا.
( صفت ) ۱ - نیکخواه خیر اندیش. ۲ - کارساز کارگزار. ۳ - زیرک هوشیار
پاک مرد و مرد بیغش و بی ریا ٠
جوانمرد، نیکخواه.
کارساز.
برگزیده، دانا.
💡 سره مردا چه پشیمان شدهای گردن نه که در این خوردن سیلی سره ابلیسی
💡 بر خصم چو یافتی ظفر ای سره مرد چندان زنش آن زمان که بتوانی خورد
💡 سوی میمنه هردوان را بخواست ابر میسره مردمان را گماشت
💡 اول اصلاح خود کن ای سره مرد تا که اصلاح کس توانی کرد
💡 آن شب از ضعف حال آن سره مرد فرض و سنت نماز قاعد کرد
💡 دل تیرهگیی کرد و بگفت ای سره مرد معشوق شگرفست برو ناز مکن