کلمه خواست در زبان فارسی معانی متنوعی دارد و در زمینههای مختلف به کار میرود. در اینجا، به عنوان فعل ماضی ساده از مصدر خواستن مورد بررسی قرار میگیرد. این فعل به معنای تمایل داشتن، آرزو کردن، طلب کردن یا اراده کردن است. به عبارت دیگر، بیانگر احساس عمیق و درونی فرد نسبت به چیزی است که در ذهن دارد و آن را میخواهد. این واژه نه تنها نشاندهنده یک تمایل ساده است، بلکه میتواند به آرزوها و اهداف بلندمدت فرد نیز اشاره کند. برای مثال، وقتی کسی از این واژه خود سخن میگوید، در واقع آشکارا بیان میکند که چه چیزی را در زندگی خود میجوید و به دنبال تحقق چه آرزویی است. این تمایل میتواند در زمینههای مختلفی مانند عشق، کار، تحصیل و یا حتی مسائل اجتماعی و فرهنگی نمود پیدا کند. در حقیقت به عنوان موتور محرکهای برای اقدام و تلاش در زندگی افراد عمل میکند و به آنها انگیزه میدهد تا به سوی اهداف و آرزوهای خود حرکت کنند. به همین دلیل، این واژه در ادبیات و زبان محاورهای ما جایگاه ویژهای دارد و بازتابدهنده نیازها و خواستههای انسانها در جوامع مختلف است. از این رو، درک دقیق و جامع از مفهوم "خواست" میتواند به ما کمک کند تا به بهتر شناختن خود و دیگران بپردازیم و در مسیر تحقق آرزوهای خود گام برداریم.
خواست
لغت نامه دهخدا
تو پیمان همی داری ورای راست
ولیکن فلک را جز اینست خواست.فردوسی.ابا خواست یزدانْش چاره نماند
که در زیر او زور باره نماند.فردوسی.بر این نیز اگر خواست یزدان بود
دلم روشن و سخت خندان بود.فردوسی.زرخشنده خورشید تا تیره خاک
نباشد مگر خواست یزدان پاک.فردوسی.گوئید که بدها همه بر خواست خدایست
جز کفر نگویید چو اعدای خدایید.ناصرخسرو.وگر بخواست وی آید همی گناه از ما
نه ایم عاصی بل نیک و خوب کرداریم.ناصرخسرو.مگر طاعت ایزد بی نیاز
که او راست فرمان و تقدیر و خواست.ناصرخسرو.و گفت او خواست که ما را بیند و ما نخواستیم که او را ببینیم یعنی بنده را خواست نبود. ( تذکرةالاولیاء عطار ).
گر بگویند آنچه میخواهد وزیر
خواست آن اوست اندر دار و گیر.مولوی.- به خواست؛ باراده. بمشیت.
- به خواست خدا؛ به اراده خدا. به مشیت خدا. ان شأاﷲ.
- بی خواست؛ بی مشیت. بی اراده: و بی خواست او باد... رها میشود. ( ذخیره خوارزمشاهی ). و دور فلکی بی خواست او نیست. ( کلیات سعدی مجلس 4 ص 11 ).در اوقاتی که از کسان از این نوع ظهوری کرد که ای دوستان ما در میان نیستیم بر ما بیخواست می گذرانند. ( انیس الطالبین ).
- خواست خدا؛ مشیت الهی. اراده خدا: خواست خدا بود که فلان کار نشد.
|| خواهش. میل. استدعا. سؤال.عرضه داشت. آرزو. ( ناظم الاطباء ). ترجی. تمنی. ( یادداشت بخط مؤلف ). طلب: زنان مدینه سوده را گفتند از پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم دستوری خواست کن تا بمکه بازشوی نزدیک پدرت. ( ترجمه طبری بلعمی ). گفت سرهنگی از این ملک هر شب یا هر دو شب بر دختر من فرودآید از بام بی خواست من. ( تاریخ سیستان ).
صوفی آنست کز تمنی و خواست
گشت بیزار یک ره و برخاست.سنائی.همه کس بیک خوی و یک خواست نیست
ده انگشت مردم بهم راست نیست.اسدی.و گفت چون بمقام قرب رسیدم گفتند بخواه گفتم مرا خواست نیست. ( تذکرةالاولیاء عطار ).
فرهنگ معین
فرهنگ عمید
۲. اراده، میل.
۳. [قدیمی] گدایی.
فرهنگ فارسی
ویکی واژه
proposito
خواستن.
جمله سازی با خواست
پادشاهی وعده او خواسته ست بزم میهمانی او آراسته ست
کنون کآمدم رزم را خاستی جز آن دیدی آخر که خود خواستی
به ارجاسپ گفتند برخیز زود که برخواست از دشت آورد دود