بحال

لغت نامه دهخدا

بحال. [ ب ِ ] ( ص مرکب، ق مرکب ) در حالت مناسب. مناسب الحال. خوشحال. تندرست. بابشاشت. سعادتمند. بختیار. ( ناظم الاطباء ). در اصطلاح دهات کرمان بمعنی سرخوش و سرحال و سالم و چاق و فربه بکار رود.
- گوسفند بحال، گاو بحال؛ آن گوسفند و گاو که فربه و چاق باشد. و رجوع به حال و ترکیبات آن شود.

فرهنگ فارسی

تندرست سعادتمند.

جمله سازی با بحال

در آخر قسمت ساخته شده مادر امیر با صنم خانم بحث می کند و سیلی به صنم می‌زند صنم خانم قطع نخاع می شود و فلج می شود و یاووز او را بحال خودش رها می کند.
چشمت بحال ما نظر مرحمت فکند و آن عشوه ها که داشت بیکسو نهاد باز
ارول اوگین از سال ۱۹۹۲ تابحال تهیه‌کنندگی و کارگردانی برنامه‌های تلویزیونی بسیاری را بر عهده داشته‌است.
کی بحال تو بسوزد دل دلدار صغیر شمع از سوزش پروانه چه پروا دارد
بحال اوحدی هرگز نکری التفات اکنون چو می‌گویی، غلام ماست، یاری نیک دار او را
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال لنورماند فال لنورماند فال چوب فال چوب فال قهوه فال قهوه فال امروز فال امروز