روشناس. [ ش ِ ] ( ن مف مرکب ) کنایه از شخص مشهور و معروف و آشنای همه کس. ( برهان قاطع ). مشهور که بتازیش وجیه خوانند. ( شرفنامه منیری ). کسی که او را بمجرد دیدن توان شناخت که فلانی است. ( آنندراج ). کنایه از شخص معروف و مشهور و وجیه. ( از غیاث اللغات ).وجیه. ( مهذب الاسماء ). کنایه از شخص مشهور است که آشنای همه کس باشد. ( انجمن آرا ). آنکه مردم بسیاری او را شناسند. کسی که عده کثیری باحوالش آشنایی داشته باشند. سرشناس : سعد از قبیله بنی زهره بودو مردی روشناس بود و بزرگ و با خویشان بسیار و در همه قریش از وی روشناس تر نبود. ( ترجمه ٔتاریخ طبری ). ندیدم کس از مردم روشناس کز آن مردمی نیست بر وی سپاس.نظامی.تو آن خورشید نورانی قیاسی که مشرق تا بمغرب روشناسی.نظامی.دعای بی اثرم روشناس عرش نیم ز لب جدا چو شوم ره نمیبرد جایی.حکیم شفایی ( از شعوری ج 2 ورق 23 ).|| ستاره. کوکب. ج ، روشناسان. ( فرهنگ فارسی معین ).
فرهنگ معین
(ش ِ ) (ص فا. ) ۱ - سرشناس ، مشهور. ۲ - ستاره .
فرهنگ عمید
معروف، مشهور، نامدار، سرشناس: ندانم کس از مردم روشناس / کزآن مردمی نیست بر وی سپاس (نظامی۵: ۷۶۷ ).
فرهنگ فارسی
روی شناس، معروف، مشهور، نامدار ( صفت ) ۱ - مشهور معروف . ۲ - ستاره کوکب جمع روشناسان . مشهور که بتازیش وجیه خوانند . کسی که او را بمجرد دیدن توان شناخت که فلانی است .