عضو

عضو

در زیست‌شناسی عضو به مجموعه‌ای از بافت‌ها اطلاق می‌شود که به‌طور هماهنگ و منظم برای انجام یک عملکرد خاص در کنار یکدیگر قرار گرفته‌اند. در علم آناتومی، این واژه به احشای داخلی بدن اشاره دارد. در زبان فارسی، این کلمه معانی مختلفی دارد و در نوشتار آن نکات خاصی باید رعایت شود. این کلمه به معنای بخشی از یک کل است و گاهی به فردی که به یک سازمان یا مؤسسه وابسته است نیز اطلاق می‌شود. املای این واژه همواره به شکل ع، ض، و، ع صحیح است و نباید به اشتباه عظو یا ازو نوشته شود. این کلمه به عنوان یک اسم به‌تنهایی نوشته می‌شود و نیازی به تغییر یا پیوست حروف ندارد. جمع این کلمه به صورت اعضا است و در نوشتن آن باید دقت شود که ع در اعضا به‌صورت مجزا و همراه با ؤ نوشته شود.

لغت نامه دهخدا

عضو. [ ع َض ْوْ ]( ع مص ) اندام اندام کردن. ( منتهی الارب ). جزٔجزء کردن گوسفند را. ( اقرب الموارد ). قطعه قطعه کردن و جزٔجزء نمودن. ( از ناظم الاطباء ). || جدا ساختن. ( منتهی الارب ). تفریق و جدا کردن. ( از اقرب الموارد ).
عضو. [ ع ُض ْوْ / ع ِض ْوْ ] ( ع اِ ) اندام و هرگوشت فراهم آمده در استخوان. ( منتهی الارب ). اندام. ( مهذب الاسماء ) ( دهار ) ( غیاث اللغات ). اجزای کثیفه بدن حیوان متولد از منی و کثیف اخلاط است. و آن یا مفرد است مانند استخوان و غضروف و عصب و رباط و عروق و لحم و شحم و سمن و یا مرکب ترکیب اولی مانند عضل و یا ثانوی مانند عین و یا ثالثی مانند وجه و یا رابعی مانند رأس. ( از مخزن الادویه ). هر گوشت که با استخوان خود فراهم آمده باشد، و گویند هر استخوانی از جسد که با گوشت خود فراهم آمده باشد، و گویند آن جزئی است از مجموع جسد مانند دست و پا و گوش و غیره. ( از اقرب الموارد ). جزوی از بدن مثل دست و پا و سر. و در اصطلاح پزشکی، مجموعه بافتهایی است از بدن یک موجود زنده پرسلول که وظیفه ای مشترک را بعهده دارند مانند قلب و ریه و معده که هریک از چند بافت ساخته شده است. ( فرهنگ فارسی معین ). جارحة. پاره. پاره تن. ارب. جرموز. عاهن. کحف. کردوس. ورب.ج، اعضاء. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد )

فرهنگ معین

(عُ ضْ ) [ ع. ] (اِ. ) ۱ - اندام، هر یک از اجزای بدن. ۲ - یک فرد از جماعت. ج. اعضاء.

فرهنگ عمید

۱. (زیست شناسی ) بخشی از بدن با کارکرد مشخص، مانند دست، پا، سر، قلب، ریه، و معده، اندام.
۲. یک فرد از جماعت.
۳. [مجاز] کارمند یک اداره.

فرهنگ فارسی

اندام، جزوی ازبدن ماننددست وپاوسریاقلب وریه ومعدهیک فردازجماعت کارمندیک اداره
۱ - جزوی از بدن مثل دست پا سر اندام. توضیح مجموعه بافت هایی از بدن یک موجود زنده پر سلولی که وظیفه ای مشترک را بعهده دارند مانند قلب ریه معده که هر یک از چند بافت ساخته شده اندام. ۲ - کارمند یک اداره یا موسسه ( دولتی یا ملی ) جمع اعضائ. یا عضو بارد. دماغ مغز. یا عضو حاز. قلب دل. یا عضو رطب. کبد. یا عضو یابس. استخوان.
با لباس و نیکو حال و خوش روز گذار بودن بودن شخص پوشیده لباس و طعام دار و باندازه کفایت دارنده و آن کمال رفاهیت است و عاضی از این لغت مشتق باشد

جملاتی از کلمه عضو

به هر عضوش جدا انداز جستن گرفته چون شرر در کوه مسکن
ولی تمامت عضوم خدای سنگ کناد به غیر باد گر از عشق تو به کف دارم
تو را برهنه در آغوش باید آوردن گرفتی از همه عضوت مراد اعضا را
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم