قمز

لغت نامه دهخدا

قمز. [ ق َ م َ ] ( ع ص ) ناکس فرومایه بی خیر. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ). || رایگان از هر چیزی. ( منتهی الارب ).
قمز. [ ق َ ] ( ع مص ) فراهم آوردن چیزی. ( منتهی الارب ). جمع کردن. ( اقرب الموارد ). || گرفتن چیزی به اطراف انگشتان. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ). گویند: الکلأ هنا قمز قمز؛ ای منقطع غیرمتراص؛ بریده و نابهم چسبیده. ( منتهی الارب ).در اقرب الموارد نویسد: قُمَزٌ قُمَزٌ؛ ای متقطع.
قمز. [ ق ِ م ِزز ] ( ع اِ ) لبن الخیل است بضبط ابن بطوطة. رجوع به رحله ابن بطوطه و رجوع به قِمِر شود.

فرهنگ فارسی

لبن الخیل است بضبط ابن بطوطه
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال درخت فال درخت فال عشق فال عشق استخاره کن استخاره کن فال ورق فال ورق