صبیغ

لغت نامه دهخدا

صبیغ. [ ص ُ ب َ ] ( اِخ ) آبی است مر بنی منقذ را. ( منتهی الارب ) ( معجم البلدان ).
صبیغ. [ ص َ ] ( ع ص ) رنگ کرده. رنگ زده. یقال: ثوب صبیغ و ثیاب صبیغ.
صبیغ. [ ص َ ] ( اِخ ) ابن عسل. مردی بود به زمان عمر که مشکلات قرآن را تتبع میکرد. عمر وی را تازیانه زد و مردمان را از مجالست با او بازداشت. ( معجم البلدان ذیل ماده عسل ). و در منتهی الارب آرد که او را از مدینه به بصره نفی فرمود.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال آرزو فال آرزو فال تک نیت فال تک نیت فال فرشتگان فال فرشتگان فال اوراکل فال اوراکل