تزمزم

لغت نامه دهخدا

تزمزم. [ ت َ زَ زُ ] ( ع مص ) بانگ کردن شتر. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ) ( از متن اللغة ) ( از المنجد ). || گفتن چیزی را: ماتزمزمت به شفتای؛ یعنی نگفتم آنرا. ( از منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ). || زمزمه کردن برسم مجوسان: فجلس ابن المقفع یأکل و یزمزم علی عادةالمجوس.فقال له عیسی اتزمزم و انت علی عزم الاسلام. فقال اکره ان ابیت علی غیر دین ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ).
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
خاطرات
خاطرات
تعداد
تعداد
توحید گوی
توحید گوی
کس کش
کس کش