بیخسته

لغت نامه دهخدا

بیخسته. [ ب َ / ب ِ خ َ / خ ُ ت َ/ ت ِ ] ( ن مف ) درمانده و عاجزشده. ( برهان ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( انجمن آرا ) ( اوبهی ). درمانده. ( شرفنامه منیری ):
دلخسته و مجروحم و بیخسته و گمراه
نالان به سفیده دم گریان به سحرگاه.( از اوبهی ).|| محبوس و بندی. ( برهان ) ( آنندراج ). برده و اسیر. ( ناظم الاطباء ) ( اشتینگاس ). رجوع به پیخستن و پی خسته شود. || بی نوا. ( ناظم الاطباء ). بدبخت. بینوا. ( اشتینگاس ). || بی نصیب. ( ناظم الاطباء ) ( اشتینگاس ).

فرهنگ فارسی

درمانده و عاجز شده ٠ درمانده ٠ یا محبوس و بندی ٠
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال تاروت فال تاروت استخاره کن استخاره کن فال احساس فال احساس فال کارت فال کارت