یوسف از گرگ چون کند نالش که به چاهش برادر اندازد
چنان به نالش من روزگار خوش دارد که گر خموش شوم به سر نزاع آید
شب آنجا بیفکند و بالش نهاد روان دست در بانگ و نالش نهاد
نالش از آسمان کنم نی نی کآسمان هم به نالش از خوی توست
شکر ایام وصال گل چه داند بلبلی کز جفای خار نالش یا شکایت میکند