گرچه روشن کرد صبح دولتش آفاق را صائب از بخت سیه درپرده شامم هنوز
همدمی چون ذکر حق درپرده دل حاضرست خلوتی چون رو دهد از مردمان، تنها مباش
دامن دشت جنون ارزانی مجنون که من لیلی خود را نهان درپرده دل یافتم
نگردد دزد را تاریکی شب مانع دزدی همان دل می برد درپرده خط خال هندویش
جهان بیجلوه مدهوش است هم درپرده توفان کن که میترسم تحیر گردش از ایام بردارد