ستاره زدن

لغت نامه دهخدا

ستاره زدن. [ س ِ رَ / رِ زَ دَ ] ( مص مرکب ) قبه و خیمه و خرگاه برپای کردن. ( آنندراج ): بر سر رستم ستاره زده بودند که او را سایه همی داشت، باد برآمد و آن سایه بان بر آن افکند. ( ترجمه تاریخ طبری بلعمی ).
یکی خیمه پرنیان ساخته
ستاره زده جای پرداخته.فردوسی.دهی دید خوش دل بدو رام کرد
ستاره زد آنجا و آرام کرد.اسدی.فلک فزون شود ار لشکرش ستاره زنند
زمین کم آید اگر دامن خیام کشند.ابورجائی غزنوی ( از آنندراج ).و رجوع به ستاره شود.

فرهنگ فارسی

قبه و خیمه و خرگاه بر پای کردن

جمله سازی با ستاره زدن

آری جهان تمام به خورشید روشن است اما ستاره پوش بود نور آفتاب
بدینسان مانده بود آن ماهپاره که تا برچرخ پیدا شد ستاره
اگر به سوخته جانی رسد شراره من امید هست که روشن شود ستاره من
ز مهر روی تو داریم داغها بر دل ستاره سوخته از تاب آفتاب توایم
ستاره سوخته ای بود چون شرر جانم ز قرب سوختگان روشنی فزود مرا
از آسمان و ستاره است حکم حال ملوک ورا ستاره غلامست و آسمان چاکر
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
اگزجره یعنی چه؟
اگزجره یعنی چه؟
لز یعنی چه؟
لز یعنی چه؟
فال امروز
فال امروز