برهم زدگی

لغت نامه دهخدا

برهم زدگی. [ ب َ هََ زَ دَ / دِ ] ( حامص مرکب ) عمل برهم زدن: سَطَع؛ دست برهم زدگی. ( منتهی الارب ). || اغتشاش. پریشانی. آشفتگی. غوغا. فساد. فتنه. آشوب. اضطراب. ( ناظم الاطباء ).

فرهنگ فارسی

عمل برهم زدن دست برهم زدگی.

جمله سازی با برهم زدگی

بگفتمش که بکش تا بمیرم و برهم جواب داد که راحت به عاشقان ندهند
سرداران قزلباش در اندک زمانی لاهیجان را گرفتند ودولت نوبنیاد گیلان را برهم زدند و بوسعید و طالشه کولی به جنگل‌ها فرار کردند.
تنها حکومت محلی که ثبات سیاسی خراسان را برهم زد، سربداران بودند که با واکنش نظامی آل کرت از پیشروی بیشتر آنان جلوگیری شد.
برهم زند ز جوش طپش بال اهتزاز در سینه دل به شوق تو چون طائر حرم
حمله ها بردند تا صف عدو برهم زدند سعی ها کردند تا هم عاقبت بسیوختند
گفتم دل و دین ببازم، از غم برهم این هر دو بباختیم و غم ماند به جا
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
جنده یعنی چه؟
جنده یعنی چه؟
نار یعنی چه؟
نار یعنی چه؟
فال امروز
فال امروز