غمزگان

لغت نامه دهخدا

غمزگان. [ غ َ زَ ] ( اِ ) ج ِ غَمزه. رجوع به غمزه شود. این جمع بر خلاف قیاس است چه اسم معنی را معمولاً با «ها» جمع بندند و نظیر این است الفاظ سخنان و گناهان و غیره:
سروست و کوه سیمین جز یک میانش سوزن
حصن است جان عاشق وز غمزگانش بلکن.بوالمثل.غمزگانت قصد کین دارند وز من درغمت
سایه ای مانده ست بوک این کین ز پیراهن کشند.خاقانی.

جمله سازی با غمزگان

فغان از آن دو سیه زلف و غمزگان که همی بدین زره ببری و بدان ز ره ببری
می از چشمت خورم وز غمزگان زخم عجب نیشی مرا دادی پس از نوش
نرگس مستش آسمان سفته به تیر غمزگان سنبل هندویش به جان رفته به سایه گله
نرگس نرگس آسمان سفته به تیر غمزگان سنبل هندویش جهان رفته به سایه کله
گر پشت یابد از رخ تو لاله بشکفد وز بیم غمزگان تو نرگس بپژمرد
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
افلاک
افلاک
تمسک
تمسک
گرای
گرای
مفتوح
مفتوح