باب فضيلت تصدق و دستگيرى از درماندگان و بيچارگان حج بى احرام آورده اند كه بزرگى به حج مى شد، نامش عبدالجبار مستوفى هزار دينار زر برميان داشت. روزى به كوچه هاى كوفه مى گذشت. اتفاقا به خرابه اى شد. عورتى(640) را ديد كه گرد خرابه برمى آمد و چيزى مى جست. ناگاه در گوشه اى مرغمرده اى را ديد. آن را در زير چادر گرفت و برفت. عبدالجبار با خود گفت: همانا اينعورت درويش است و نهفت (641) نياز مى نمايد. بنگرم كهحال وى چيست ؟ در عقب وى برفت. زن به خانه در شد. كودكان پيش وى باز آمدند كه اىمادر! ما را چه آورده اى كه از گرسنگى هلاك شديم ؟ زن گفت: مرغكى آورده ام، جهت شمابريان كنم. عبدالجبار چون اين سخن بشنيد، بگريست و از همسايگانشاحوال وى پرسيد. گفتند: زن عبدالله بن زيد علوى است. شوهرش را حجاج بكشت وكودكان يتيم دارد. مروت خاندان رسالت، وى را نمى گذارد كه از كسى چيزى طلبد،
تا همه عمر در این بادیه از چادر کف بحر چون حاج ره کعبه ببندد احرام