لغت نامه دهخدا پهن گشته. [ پ َ گ َ ت َ/ ت ِ ] ( ن مف مرکب ) پهن گردیده. پخت شده. پخچ شده:سری بی تن و پهن گشته بگرزتنی بی سر افکنده بر خاک برز.ابوشکور.
فرهنگ فارسی ( صفت ) ۱- پهن شده فراخ گشته متسع. ۲- عریض شده پهناور شده. ۳- پخت شده پهن گردیده: سری بی تن و پهن گشته بگرز تنی بی سر افکنده بر خاک برز. ( ابو شکور )
جمله سازی با پهن گشته از خوی و سینهٔ پهن و کفل و موی میان جلوه گر گشته از و بحر و برو کوه و کمر زمین پهن پر اجسام گشته و ارواح ز بیم تیغ تو بیزار گشته از اجسام مگس مانند غوغا در ملایک آمده هر سو چو گشته پهن خوان وحدت اندر ذکر مهمانش