لاف و لیف
فرهنگ فارسی
جمله سازی با لاف و لیف
دل از من عاریت جستند اهل لاف و دانستم سمندر این غریبان را به دعوت خوانده است امشب
در محبت جانان لاف و زندگی بی او خاک بر سرت افکن چاک زن گریبان را
زسرو ناز مزن باغبان تو لاف و مناز که سرو ماست ببازار و کو روان امروز
چو بیگاهست آهسته چو چشمت هست بربسته مزن لاف و مشو خسته مگو زیر و مگو بالا
ای مرقعپوش بیمعنی که گویی عاشقم لال شو زین لاف و قفلی بر زبان لال زن
من از سر عشق میزنم لاف و تو هم تا خود که برد زین دو به سر آتش تیز