دادار کردن

لغت نامه دهخدا

دادار کردن. [ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) کنایه از دیر داشتن و مدارا کردن بود. ( انجمن آرا ).

فرهنگ فارسی

کنایه از دیر داشتن و مدارا کردن بود

جمله سازی با دادار کردن

ز دادار پس یاد کردن گرفت به آهستگی رأی خوردن گرفت
«ای دادار اورمزد! مرا بیامرز و روان من را در بهشت جایگاه بخش، که چون کَمَک مُرغ پدید آمد، پر بر سر همهٔ جهانیان بازداشت و جهان تاریک کرد و هر باران که می‌بارید، بر پشت او می‌بارید و به دُم به دریا می‌ریخت و نمی‌گذاشت قطره‌ای در جهان ببارد. بدینسان همهٔ جهان از قحط و نیاز تباه شد. [و چنان که] مُرغ گندم چیند، او(=کَمَک) [هر آنچه از نعمت و وفور در جهان بود]، می‌خورد و هیچکس تدبیر او، نتوانستی کردن.
مرا کی دل دهد کردن چنین کار که شرم خلق باشد بیم دادار
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال مکعب فال مکعب فال رابطه فال رابطه فال تاروت فال تاروت فال جذب فال جذب