بیهش کردن

لغت نامه دهخدا

بیهش کردن. [ هَُ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) بیهوش کردن. ناتوان کردن. از هوش انداختن. از خود بیخود ساختن:
هر آنکس که نیکی فرامش کند
خرد را بکوشد که بیهش کند.فردوسی.مبادا که این بد فرامش کنم
خرد را بگفت تو بیهش کنم.فردوسی.بدان داروی تلخ بیهش کنم
مگر خویشتن را فرامش کنم.نظامی.رجوع به بیهوش کردن شود.

فرهنگ فارسی

بیهوش کردن. ناتوان کردن. از هوش انداختن. از خود بیخود ساختن.

جمله سازی با بیهش کردن

ببد کردن بنده خامش بود برمن چنان دان که بیهش بود
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
نقض
نقض
داشاق
داشاق
هیز
هیز
گرای
گرای