لغت نامه دهخدا سیاه کاری. ( حامص مرکب ) فاسقی. بدبختی. ( برهان ). فسق. فجور. ظلم. ( ناظم الاطباء ): شب چو نقش سیاه کاری بست روزگار از سپیدکاری رست.نظامی ( هفت پیکر ص 239 ).
جمله سازی با سیاه کاری در بر آن را که چون تو یاری باشد گر ناله کند سیاه کاری باشد راز تو را بخوردم شب را گواه کردم شب از سیاه کاری پنهان کند عبادت ساعد به سر آستین همی پوش، از آنک تو میگیری سیاه کاری بردست به خون دل، ورقی چند را سیه کردم چو لاله زندگیم در سیاه کاری رفت