سر باختن

لغت نامه دهخدا

سر باختن. [ س َ ت َ ] ( مص مرکب ) کنایه از سر فدا کردن. ( آنندراج ). در راه کسی از جان گذشتن:
عشقبازی چیست سر در پای جانان باختن
با سر اندر کوی دلبر عشق نتوان باختن.سعدی.چون دلارام میزند شمشیر
سر ببازیم و رخ نگردانیم.سعدی.

جمله سازی با سر باختن

سر باختن درین سفر دور دولت است ورنه طریق عشق به پایان که می‌برد
آفت سر و برگ هوس آرایی جاه است سر باختن شمع ز سامان‌کلاه است
کار طلب ز پیش به سر باختن برند سالک چرا قبای خود از گو نمی‌کند
به امید سر خود پای منه در ره عشق که در این مرحله سر باختن اول قدم است
نگردد شمع خرج گاز چون خاموش می گردد گل خیر زبان آتشین سر باختن باشد
گر شود بر خاک کویت فرصت سر باختن خویش را خواهد سرشک اوّل به پیش انداختن
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
نسل
نسل
بی‌پروا
بی‌پروا
آویزون
آویزون
معشوق
معشوق